کد خبر: ۲۸۸۸
۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

داستان پاکبانی که دیوارهای شهر را قلم می‌زند

مسعود شیخی‌زاده، کارگر ساکن محله بهمن، کارگر هنرمند و اهل دلی که از کودکی خط مشق می‌کرده است. او که سال 1386 به عنوان پاکبان وارد شهرداری می‌شود، با پشتیبانی و حمایت مدیران شهرداری منطقه3، امروز به هنرمندی تبدیل شده است که نقاشی‌دیواری‌های بسیاری در سطح منطقه دارد. مسعود چند روزی است که رنگ سفید بر تن دیواری می‌زند که شعله‌های آتش وجب‌به‌وجب آن را سیاه کرده بود. او خانه شهروندی کم‌بضاعت و نابینا را نقاشی می‌کند، خانه‌ای که طعمه حریق شده بود. مسعود می‌خواهد با این کار باری از دل صاحب‌خانه بردارد.

از همان سال‌های اول زندگی، متوجه حس متفاوت درونش شده بود اما هیچ‌کس اطرافش نبود که بخواهد محکم و قاطع مسیر درست را نشانش بدهد. راهنما نداشتن تنها مشکل نبود. به دلیل تعهدی که به خانواده داشت و برای مراقبت از برادر بیمارش، مجبور بود قید تحصیل را بزند و بعدها شغل پاکبانی را انتخاب کند.

با همه این‌ها مسعود شیخی‌زاده که اکنون سی‌وهشت‌سالگی را می‌گذراند، مسیرش را پیدا کرده است و جالب اینجاست که خودش را مدیون لطف نیروهای خدمات شهری می‌داند. او اکنون با هنرش زندگی می‌کند و روایت جالبی دارد از اینکه عشق و هنر در همه این سال‌ها دست از سر دلش بر نداشته است.

مسعود چند روزی است که رنگ سفید بر تن دیواری می‌زند که شعله‌های آتش وجب‌به‌وجب آن را سیاه کرده بود. او خانه شهروندی کم‌بضاعت و نابینا را نقاشی می‌کند، خانه‌ای که طعمه حریق شده بود. مسعود می‌خواهد با این کار باری از دل صاحب‌خانه بردارد.

مسعود شیخی‌زاده، کارگر ساکن محله بهمن، را به‌سختی می‌شود در چند گزینه و عبارت معرفی کرد، کارگر هنرمند و اهل دلی که از کودکی خط مشق می‌کرده است. او که سال 1386 به عنوان پاکبان وارد شهرداری می‌شود، با پشتیبانی و حمایت مدیران شهرداری منطقه3، امروز به هنرمندی تبدیل شده است که نقاشی‌دیواری‌های بسیاری در سطح منطقه دارد.

جرقه‌ای که آموزگار هنر زد

مسعود فرزند ارشد یک خانواده هفت‌نفری است. خدمت پدر در ارتش باعث شد او از همان دوران کودکی و نوجوانی در برابر سایر اعضای خانواده خود احساس مسئولیت‌پذیری داشته باشد و بعدها این حس در برابر دیگران ایجاد شود. این موضوع برخلاف میل باطنی‌اش زمینه‌ساز جدایی او از تحصیل شد تا از برادرش که در جریان سانحه‌ای رانندگی به‌شدت مصدوم شده بود مراقبت کند. این کار دو سال زمان برد.

مسعود پیش از این با راهنمایی یکی از معلم‌هایش به این باور رسیده بود که استعداد ویژه‌ای در هنر به‌ویژه خوش‌نویسی دارد. این شناخت را معلم هنر مدرسه راهنمایی شهید چراغچی در محله طبرسی شمالی به او داد و به مسیر زندگی‌اش جهت داد. او درباره آغاز فعالیت‌های هنری‌اش تعریف می‌کند: در مدرسه بیش از همه درس‌ها عاشق هنر و معلمانی بودم که آن را تدریس می‌کردند.

در مقطع راهنمایی، آقای احمدی معلم این درس بود. اعتراف می‌کنم هرچه در زندگی دارم مدیون او هستم. با اعتمادبه‌نفسی که او به من داد، تصمیم گرفتم هنر به‌ویژه خطاطی را ادامه دهم، هرچند پس از تصادف برادرم که آسیب جدی دید، برنامه‌هایم کامل تغییرکرد.

 

یک سال، کارم شستن قلم‌مو بود

مسعود در مسیر تازه و سختی از زندگی قرار می‌گیرد و مجبور است از برادر مصدومش مراقبت کند اما عشق به خطاطی دست از سر دلش برنمی‌دارد. «برادرم نزدیک به دو سال در بیمارستان بستری بود و من بیشتر وقت‌ها در بیمارستان کنار تخت او مشق خط نستعلیق می‌کردم.

حریف دل نمی‌شدم. اواسط دهه 70 یک کارگاه تابلوسازی و پرده‌نویسی در خیابان میثم شمالی وجود داشت که همیشه هروقت می‌دیدم صاحب آن مشغول خطاطی روی پرده است، می‌ایستادم و کارش را نگاه می‌کردم. یک روز دل به دریا زدم و داخل مغازه رفتم. پیشنهاد دادم کارگر آنجا شوم و صاحب کار قبول کرد. کارم را از فردای آن روز شروع کردم اما به قصد یاد گرفتن.

 یک روز دل به دریا زدم و داخل مغازه رفتم. پیشنهاد دادم کارگر آنجا شوم و صاحب کار قبول کرد

البته در طول 12 ماه تنها کاری که انجام می‌دادم شستن قلم‌موها، آماده کردن رنگ‌ها و پارچه‌ها در کنار نظافت مغازه بود. با وجود این، هروقت اوستا مشغول به کار می‌شد، من با دقت کارش را زیر نظر می‌گرفتم. نگاه من به دستان او گره می‌خورد و توی ذهن و خیال خود مشق خوش‌نویسی می‌کردم.

مسعود که آن سال‌ها جوان و طالب یادگیری بود، تحمل نداشت صبر کند ببیند استاد چه روزی او را آماده یادگیری می‌بیند. به همین علت، خود دست‌به‌قلم شد و اولین تجربه اش را با نوشتن یک جمله روی پرده‌ای که سفارش مشتری بود به دست آورد. شیرینی آن لحظه‌ها را هنوز زیر زبان دارد وقتی تعریف می‌کند: یک پارچه، قلم‌مو و مقداری رنگ تهیه و برای اولین بار شروع کردم به نوشتن جمله.

کار که به پایان رسید، از نتیجه‌اش راضی بودم. پارچه‌نوشته را به خانواده داغ‌دار رساندم. پس از این کار که به نوعی شروع فعالیت هنری و کاری من بود، منتظر می‌ماندم یکی از اقوام و دوستان از سفر حج یا عتبات عالیات بازگردد تا من دوباره پرده‌نویسی کنم. در این مدت، با هزینه خودم، برای تعداد زیادی از اقوام پرده بردم. در این میان بارها کارم خراب شد و دستم روی پرده خط خورد اما اهمیتی نمی‌دادم و دوباره تلاش می‌کردم.

از آمدن فناوری ناراحت بودم

در مدت کوتاهی که مسعود خدمت سربازی را پشت سر می‌گذاشته است، با آمدن دستگاه‌ها و تجهیزات مدرن، پرده‌نویسی دچار تحولات گسترده‌ای می‌شود. او درباره این تغییرات توضیح می‌دهد: پس از پایان دوران خدمتم، به واسطه پیشنهاد یک دوست، مدت کوتاهی به دیوارنویسی تبلیغاتی روی آوردم.

وقتی می‌خواستم ازدواج کنم و در تدارک برنامه‌های آن بودم، اتفاقی استاد طالب‌زاده را دیدم. ایشان پیشنهاد داد به کارگاه برگردم. در این مدت، متوجه شده بودم همه پارچه نویسی‌های سطح شهر برای کارشان از دستگاه استفاده می‌کنند، اما نحوه استفاده از آن را نمی‌دانستم.

مسعود می‌گوید: وقتی دوباره کارم را در کارگاه شروع کردم، تازه فهمیدم این شغل چه اندازه تغییر کرده است. حالا باید متن و طرح را در رایانه مشخص می‌کردیم و یک دستگاه آن را چاپ می‌کرد. این تغییر و تحولات ابتدا برای من واقعا عجیب بود. با چاپ هر بنر، کلی دلگیر می‌شدم از این که فناوری جای هنر دست را گرفته است. وقتی خطاط با احساس و ذوق روی یک پارچه جمله‌ای می‌نوشت، به آن روح می‌بخشید و می‌توانست حسش را به بیننده منتقل کند، در حالی که دستگاه نمی‌تواند این کار را انجام دهد.

 

مدیری که مثل یک برادر بود

مسعود در نهایت کار تابلوسازی و پرده‌نویسی را از سال 1385 رها کرد و کمتر از یک سال بعد در شهرداری منطقه7 به عنوان پاکبان مشغول به کار شد. سال‌ها به این موضوع فکر می‌کرد که بتواند در شهرداری خدمت کند. می‌گوید: از تابلونویسی به طور کامل بیرون آمدم و به عنوان پاکبان در اداره خدمات شهری منطقه7 مشغول به کار شدم. مسیرم تا منزل خیلی فاصله داشت و دوست داشتم در محل نزدیک‌تری خدمت کنم. این بود که سال 1390 به شهرداری منطقه3 منتقل شدم.

مدتی از آغاز کارم در این منطقه نگذشته بود که دومین فرزندم، نیما، سال 1391 به دنیا آمد اما پس از مدتی، به دلیل عارضه قلبی در بیمارستان بستری شد. روزها، هفته و ماه‌های سختی را پشت سر ‌گذاشتم. در این مدت، بیشتر پس‌اندازی که برای کارگاه جمع کرده بودم هزینه کردم و به لطف امام رضا(ع)، خداوند او را شفا داد. به دلیل وضعیت فرزندم، مدتی مجبور بودم از مرخصی‌های زیادی استفاده کنم.

حتی مدتی نامنظم سر کار حاضر می‌شدم تا اینکه رئیس وقت اداره خدمات شهری منطقه3 از شرایط من اطلاع پیدا کرد و جویای دلیل آن شد. وقتی آقای مرتضی طهماسبی از وضعیت پسرم مطلع شد، طوری از من پشتیبانی کرد که گویی با یکدیگر برادریم. مهندس طهماسبی از هنر من در خطاطی و نقاشی اطلاع پیدا کرد. او برای همه مثل یک برادر بود. بعدها نیز شنیدم افراد بسیاری را که درگیر مشکلاتی چون اعتیاد شده بودند، بدون اینکه کسی اطلاع پیدا کند، به کمپ برده و پس از ترک، به کار بازگردانده است.

شعارنویسی در خدمت سربازی

شیخی‌زاده پس از 18 ماه محل کارش را تغییر می‌دهد و به کارگاه تابلوسازی و پارچه‌نویسی دیگری می‌رود که مدیریت آن را یکی از خوش‌نویسان حرفه‌ای به نام حسین طالب‌زاده برعهده داشت. این تغییر برای او فرصت خوبی ایجاد کرد تا بتواند با کمک آموزش‌های استاد، استعدادش را تقویت کند. این دوره شروع تازه و زیبایی در زندگی مسعود است.

تعریف می‌کند: می‌شود گفت در اولین کارگاه چیز زیادی یاد نگرفتم اما پیش استاد طالب‌زاده مهارت و اعتمادبه‌نفسم چندین برابر شد به طوری که خیلی کمتر پیش می‌آمد هنگام پارچه‌نویسی اشتباهی مرتکب شوم. شرایط خوبی داشتم تا اینکه خدمت سربازی باعث جدایی من از این کار شد. خدمتم در شهر اهواز بود. یک روز به صورت اتفاقی مسئول عقیدتی پادگان متوجه شد خط می‌نویسم.

از روز بعد، خدمت من در بخش عقیدتی‌سیاسی با شعارنویسی روی دیوارها، خودروها و پارچه‌ها به همراه روان‌نویسی، اتیکت‌نویسی روی لباس‌ها و ... سپری شد. آن‌قدر به این کار عادت کرده بودم که تا مدت‌ها هر شیشه خودرو کثیفی می‌دیدم، غیرارادی روی غبار آن یک جمله می‌نوشتم.

 

مأمور به کار هنری شدم

طهماسبی که از هنر مسعود اطلاع پیدا می‌کند، وظیفه رنگ‌آمیزی دیوارهای معابر، مساجد، مدارس و چندین مورد نقاشی دیواری را به او می‌سپرد. او می‌گوید: باید اعتراف کنم با به دست گرفتن دوباره قلم‌مو، حس بسیار خوبی پیدا کردم. البته از همان روزهای اول سرشار از انگیزه بودم اما این بار می‌خواستم وظیفه‌ای را که در کنار پاکبانی به من سپرده شده بود به‌خوبی انجام دهم تا شاید قدری از لطف مدیران شهرداری منطقه به‌ویژه مهندس طهماسبی را جبران کرده باشم و به آن‌ها نشان دهم لیاقت این فرصت را داشته‌ام.

نتیجه کارش رضایت مدیران اداره خدمات شهری منطقه را به همراه داشت به طوری که در سال 1395 با حمایت طهماسبی و به همراه یک گروه متشکل از کارگران شهرداری مشهد، برای رنگ‌آمیزی جداول اطراف حرم مطهر امام علی(ع) به نجف اشرف می‌رود. «بهترین روزهای عمرم را در آنجا سپری کردم. پس از رفتن مهندس طهماسبی به اداره خدمات شهری منطقه7، مهندس مجتبی زمانی جای او آمد.

رئیس جدید اداره خدمات شهری منطقه3 ضمن حمایت و پشتیبانی از من و در اختیار قرار دادن تجهیزات موردنیازم، من را تنها مأمور کارهای هنری همچون رنگ‌آمیزی، خطاطی و تزیین کرد. این اتفاق باعث شد فارغ از انجام وظایف پاکبانی بتوانم وظایفم را بهتر انجام دهم. آخرین کاری هم که او به من سپرد و در حال انجامش هستم مربوط به خانه یک شهروند کم‌بضاعت و نابیناست که چهار فرزند دارد. کل خانه آن‌ها در آتش سوخته بود و حالا به لطف مدیران شهرداری منطقه3 من مأموریت دارم دیوارهای سیاه این خانه را رنگی نو بزنم.

دلگرمی‌های هنرآفرین

مسعود از دلگرمی‌هایی تعریف می‌کند که می‌تواند یک پاکبان را هنرمند کند. می‌گوید: نمی‌خواهم بگویم هنرمند هستم ولی با همین ذوقی که دارم، انگیزه بیشتری برای کار کردن پیدا می‌کنم. در مدتی که در شهرداری مشغول به کار هستم، شاهد برخوردهای مثبت زیادی بوده‌ام. حتی آقای مهدی خداشناس، شهردار منطقه3، چندین بار از من که یک کارگر ساده هستم بابت انجام وظایفم تقدیر کرده و خداقوت گفته است. همین رفتارها باعث شده است نه‌تنها من بلکه صدها کارگری که در این مجموعه مشغول به کار هستند با جان و دل کار کنیم.

متأسفانه شاهدیم در بسیاری از محیط‌های کاری دیگر، کارگران از رفتار نامناسب، پرداخت نشدن به‌موقع حقوق و نبود امنیت شغلی در رنج هستند و همواره بیم دارند صاحب کارشان آن‌ها را به دلیل وضعیت نامناسب اقتصادی اخراج کند. همه مدیران شهری اگر می‌خواهند شهر و منطقه‌شان پیشرفت کند، باید به کارگران فرصت برابر شغلی بدهند تا آن‌ها به کارشان حس تعلق پیدا کنند و با جان و دل وظایف خود را انجام دهند. باور دارم در این صورت، شاهد پیشرفت و بهره‌وری چندین‌برابر خواهیم بود.

شیخی‌زاده چهار فرزند دارد. نجمه و نیما بچه‌های بزرگش هستند. نجمه چهارده‌ساله است و به فعالیت‌های هنری پدرش علاقه بسیاری دارد. او می‌خواهد در خطاطی و نقاشی پا جای پای او بگذارد. نیمای ده‌ساله نیز آن‌قدر که از پدر تعریف شهرداری را شنیده است، آرزوی کار در این نهاد را دارد.

نجمه شباهت زیادی به پدر دارد به طوری که در مدرسه به هم‌کلاسی‌هایش خط آموزش می‌دهد و در میان درس‌ها به فرهنگ و هنر علاقه خاصی دارد

نجمه شباهت زیادی به پدر دارد به طوری که در مدرسه به هم‌کلاسی‌هایش خط آموزش می‌دهد و در میان درس‌ها به فرهنگ و هنر علاقه خاصی دارد. می‌گوید: پیش از هر چیز در زندگی خداوند را برای داشتن بابای مهربان و هنرمندم شکر می‌کنم. بابا مسعود در همه زمینه‌های زندگی الگو و استاد من است.

نجمه از حمایت‌های پدرش می‌گوید که تمامی ندارد: من علاقه خاصی به همه رشته‌های هنری به‌ویژه خطاطی، نقاشی و گل‌دوزی دارم اما به دلیل همه‌گیری کرونا و نگرانی از این بیماری، در کلاس‌های آموزشی شرکت نمی‌کنم. در عوض، پدرم تلاش می‌کند با آموزش به من باعث پیشرفتم شود. او در بیشتر روزهای هفته هرچند از کار روزانه خسته باشد، همچون یک استاد ماهر و دلسوز، برای انتقال تجربیات و مهارتش در هنر، ساعت‌ها وقت صرف من می‌کند و از من می‌خواهد با پیشرفت در علم و هنر، برای جامعه مفید باشم.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44